از خستگی تکوندن یه اتاق فینگیلی ولو شدی روی مبل... گوشیتو چک میکنی... توی اس ام اس می خونی: سیمین دانشور پر...
می گی وای... ناراحت می شی.. غصه می خوری... نه واسه دلتنگی ولی یه حسی تو دلتو پر می کنه از غصه
حس می کنی زری سووشون با چند تا بچه ی قد و نیم قد، پیرزن بیچاره ی به کی سلام کنم با هزار تا زن بدبخت دیگه از جلوی چشمات می گذرن و یه جایی توی فضایی که بوی عید و برف بی موقع می ده گم می شن
با خودت می گی بانوی نود ساله ی قصه ها، می گی بانوی قلم، می گی کاش منم که از زمین می پریدم، حداقل تو بیست و سی نیم دقیقه مراسممو پخش می کردن
می گی خوش به حالت سیمین... دوست داشتم...