loading...
روزی برای ماندن
آنا بازدید : 95 یکشنبه 14 اسفند 1390 نظرات (1)

این یه نیمچه داستان کوتاه از خودمه البته نوشته ی اولیه است هنوز ویرایش نشده لطفا نظر یادتون نره...

ایستادم کنار تل خاک. کسی نبود. آن دورها زجه می زدند. هاله های سیاه چیزی را مثل همان که کنارش ایستاده بودم ٬ دوره کرده بودند. زجه می زدند.

نشستم روی خاک نم خورده . گل ها ی پرپر را کنار زدم، حالا فقط خاک بود. به ناخن هایم نگاه کردم، چنگ زدم. چند مشت خاک این طرف و آن طرف ریختم. دستهایم را بوییدم. هاله های سیاه هنوز زجه می زدند. مردی حزین می خواند.

دست ها را بوییدم. بوی خاک داشت، فقط بوی خاک نم خورده. صورتم را به خاک چسبانیدم. نفس کشیدم نفس کشیدم... چطور می توانست آن پایین با این همه خاک نفس بکشد؟

صدای جیغ زنی می آمد. سر بلند نکردم. گفتم:" می بینی می گویند تو تو اینجایی زیر این همه خاک. می گویند اما باور ندارم. چطور می شود خاک پست بوی تو را نگیرد، خانه به آن بزرگی هنوز از عطر تو پر است.."

بو کشیدم. گفتم:" می بینی زنکه را می گویم به خیالش پدرش، شوهرش یا هر کسش همانی است که کرده اند توی یک قاب مستطیلی.."

گفتم:" می دانم تو اینجا نیستی. حست نمی کنم توی خاک، اینجا که می آیم اشک هایم خشک می شوند. توی خانه سر روی بالشت می گذارم، نفس می کشم، نفس می کشم و تو را می بویم."

سر بلند کردم دو نفر زن را می کشیدند روی زمین، خودش را پرت می کرد سمت گور. مردها گور را دوره کرده بودند.

گفتم:" کاش می دانستم دقیقا کجا ی آن بالایی. از این که فریبم می دهند بدم می آید. چندشم می شود از این که پیچیده توی یک کفن سفید میان مورچه ها و کرم های خاکی تصورت کنم."

مورچه ای از حفره ی کنار خاک بیرون زد.

گفتم:" به خیالشان گوشت تازه گیر آورده اند. بگذار خوش باشند...کاش می شد نامه ای می دادی. حداقل توی خوابم بیا ،نفسم دیگر بالا نمی آید. چطور این همه خاک را می شود نفس کشید؟"

بلند شدم روی تل دراز کشیدم آسمان را نگاه کردم. خورشید نیمش پشت ابر بود نیم دیگرش هنوز نفس می کشید.

گفتم:" می دانم آن بالایی .داری همان طور نگاهم می کنی، با همان لبخند حزین.."

گفتم:" آنجا خاک نیست می شود راحت نفس بکشی . دیگر سرفه نمی کنی دست هایت خونی نمی شود. آن بالا ابرها بهتر از تخت بیمارستان هستند و دیگر آدم ها سر ساعت سه دور سرت جمع نمی شوند، لبخنهای خشک نمی زنند، گل های پلاسیده نمی آورند.."

پسر بچه ای کنارم آمد، گفت:"آقا مادرم می گوید آن زیر مرده خوابیده باید احترام گذاشت بهش. مگر تخت نداری؟"

نگاهش کردم، بچه ی ریز نقشی بود با ابروهای کشیده به هم. از میان همان جمعیت آمده بود انگار. دیگر زجه نمی زدند.

گفتم:" آن بالا هستند نه این پایین"

راهش را کشید و رفت.

زل زدم به نیمه ی بیدار خورشید.

گفتم:" خوش به حالت کسی نیست آن بالا که بهت بگوید نفس بکش نفس نکش/"

گفتم:" اینجا را دوست ندارم آسمان خانه ی خودمان قشنگ تر است."

بلند شدم خودم را تکاندم. سیاهپوش ها نبودند.رفتم سمت گور تازه پر شده. چنگ زدم به خاک. بوی اشک می داد...

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مجید در تاریخ 1392/04/05 و 11:23 دقیقه ارسال شده است

ما ز بالاییم و بالا می رویم.
حس خوبی بود خوندنش
مرسی


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 35
  • کل نظرات : 30
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 8
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 14
  • بازدید سال : 20
  • بازدید کلی : 4,050