این وب شده یه گوشه از ذهن من که انگار دوس ندارم ببینمش انگار دوست ندارم برام مهم باشه. می دونم هست اما می خوام ندیده بگیرمش. مثل اون گوشه از حسم که یه جایی درگیره اما نمی دونم کجاست.
دلم برای یه دل سیر نوشتن تنگ شده برای حرف های غصه دار و بی غصه ای که برای خودم می گفتم و سبک می شدم. برای گریه های بی دغدغم
حالا شاید بیشتر می خندم اما این فقط خودمم که می دونم بابت این خنده های کجکی و مصنوعی چی دادم چه بهایی پرداخت کردم
شعرها ازم قهر کردند و شدند یه سری کلمات خشک که دلی رو نمی لرزونن حتی دل خودمو
نمیدونم هنوزم می تونم بگم با احساسم یا نه...
من انتهای جاده ام انتهای مسیری که باید می رفتم....